دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان: خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم. حافظ. رجوع به دست فشاندن شود
فرمان دست. فرمان که به اشارۀ دست دهند، زیردست. فرمانبر. آنکه به فرمان کسی کار کند: دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد سر ز گردن جان ز تن دست از عنان پای از رکاب. سوزنی
فرمان دست. فرمان که به اشارۀ دست دهند، زیردست. فرمانبر. آنکه به فرمان کسی کار کند: دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد سر ز گردن جان ز تن دست از عنان پای از رکاب. سوزنی
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
بازکردن دست. دراز کردن دست. مقابل دست بستن. دست واکردن. بلند کردن دست. دست برداشتن. دست گشودن: مرا نیز ار بود دستی نمایم وگرنه در دعا دستی گشایم. نظامی. گشا ای مسلمان بشکرانه دست که زنار مغ بر میانت نبست. سعدی (کلیات ص 311). سحاب تیره هیهات است بی باران شود صائب ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا. صائب (از آنندراج). ، برداشتن دست از. از دست رها کردن: چو از تیر الیاس بگشاد دست که گشتاسپ زآن خسته گردد نخست... فردوسی. دستها به تیر گشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110) ، اقدام کردن. پرداختن به. آغازیدن. شروع کردن. قیام کردن. آمادۀ اقدام شدن: تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان گشاده به کین دست و بسته میان. فردوسی. گشادستی بکوشش دست و بربسته زبان و دل دهن برهم نهادستی مگر بنهی درم بر هم. ناصرخسرو. ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون. سوزنی. گشاد طرۀ او بر کمین جانها دست کشید غمزۀ او در کمان ابرو تیر. انوری. ابلیس گشاده بود در معرکه دست فضل ازلی درآمد ابلیس بجست. ؟ (از تفسیر کشف الاسرار ج 5 ص 59). دست تعدی گشاد بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان سعدی). اطلاق، دست گشادن به نیکی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کنایه از جوانمردی و همت وبخشش باشد. (برهان). سخاوت و جوانمردی. (آنندراج) : گه سخاوت بر هر که او گشاید دست گشاید ایزد بر آسمان ورا ارزاق. لامعی گرگانی. گشاده بر همه خواهندگان دست چنان چون بر همه آزادگان در. فرخی. گر به چشم همت خود بنگرد در دست خویش آید اندر چشم او چون در سخا بگشاد دست. سوزنی. گه سخا چو گشاید دو دست جود و کرم وجود سائل مسکین رسد بعقد سؤال. حافظ. آنانکه دست جود و سخاوت گشاده اند بی انتظار آنچه بگفتند داده اند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) : در سرای ملوک دست نیاز سنت نان و دست خوان برداشت. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) : در سرای ملوک دست نیاز سنت نان و دست خوان برداشت. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
صابون. ابوطاهر. محلبیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به ونداد هرمزدکوه اذخر روید چنانکه بمکه و ایشان آنرا مشکواش می گویند ودست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 88)
صابون. ابوطاهر. محلبیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به ونداد هرمزدکوه اذخر روید چنانکه بمکه و ایشان آنرا مشکواش می گویند ودست اشنان از آن می سازند. (تاریخ طبرستان ج 1 ص 88)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) : ملک را زر دست افشار در مشت کز افشردن برون میشد از انگشت. نظامی. اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار تصرف دل شیرین به دست کوهکن است. صائب (از آنندراج). ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار. حکیم زلالی (از آنندراج). به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش. داراب بیگ جویا (از آنندراج). ترنج سیم دست افشار خسرو انار سینۀ شیرین وشان کو. ظهوری (از آنندراج). فشارم لای می کارم همین است طلای دست افشارم همین است. دانش (ازآنندراج)
دست افشارده. مشت افشار. آنچه که بوسیلۀ دست افشارند. میوه ای که با دست عصارۀ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغورۀ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در عربی بصورت دستفشار بکار رفته به معنی عسل نیکوی به دست فشرده. حجاج به عامل خود در فارس چنین نوشته است: ابعث لی من عسل خلار من النحل الابکار من الدستفشار الذی لم تمسه النار. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، لایق افشاردن: زر دست افشار. چیزی نرم که بزور دست افشرده شود چون طلای دست افشار و زر مشت افشار که خسروپرویز از آن ترنجی ساخته بود و این مشهورتر است ودر اشعار استادان، سیم دست افشار و یاقوت دست افشار وسیب دست افشار نیز آمده است. (آنندراج) : ملک را زر دست افشار در مشت کز افشردن برون میشد از انگشت. نظامی. اگرچه خسرو دارد طلای دست افشار تصرف دل شیرین به دست کوهکن است. صائب (از آنندراج). ز بس که مغز مرا کرده عشق دست افشار خمیرمایۀ دیوانگی شد آخر کار. حکیم زلالی (از آنندراج). به مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش. داراب بیگ جویا (از آنندراج). ترنج سیم دست افشار خسرو انار سینۀ شیرین وشان کو. ظهوری (از آنندراج). فشارم لای می کارم همین است طلای دست افشارم همین است. دانش (ازآنندراج)
کنایه از صاحب معامله. (آنندراج). دانای کار و عامل و ماهر در کار. (ناظم الاطباء) : شکوه را امشب بلب دست آشنا می خواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم. شفائی (از آنندراج)
کنایه از صاحب معامله. (آنندراج). دانای کار و عامل و ماهر در کار. (ناظم الاطباء) : شکوه را امشب بلب دست آشنا می خواستم رنجش محجوب را دشمن حیا می خواستم. شفائی (از آنندراج)
دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن: گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان. سعدی. ، کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ترک کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) : طبع سیر آمد طلاق از وی براند پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند. مولوی (از آنندراج). اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند. خاقانی. رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه. نظامی. ، ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء)
دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن: گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان. سعدی. ، کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ترک کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) : طبع سیر آمد طلاق از وی براند پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند. مولوی (از آنندراج). اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند. خاقانی. رخش تقویم انجم را زده راه فشانده دست بر خورشید و بر ماه. نظامی. ، ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) : دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته است و بس. نظامی (هفت پیکر ص 33). کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی. ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری). ، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) : سرو هنر چون توئی دست نشان پدر دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او. خاقانی. این گلبنان نه دست نشان دل تواند بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی. خاقانی. هم چون نهال دست نشان بهر تربیت بردم بریده خار گراز پا کشیده ام. سلیم (از آنندراج)
نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)
نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)